همزمان با انتشار کتاب «گیسوانم در باد» مراسم امضای کتاب توسط مریم زندی، عکاس کتاب در شهرکتاب آرین برگزار خواهد شد.
این کتاب با ۶۰ قطعه عکس، یادآور خاطرات روزهای خوب مریم زندی است که خودش این عکسها را سیاهمشقهایی در روزهای دور میداند. در زمانیکه نمیدانست عکس خوب چیست و نگاه عکاسانه کدام است، از چه چیزی و چگونه و به چه دلیل باید عکاسی کرد.
مراسم جشن انتشار و امضای این کتاب در عصر روز جمعه ۲۶ بهمنماه از ساعت ۵ تا ۸ بعدازظهر برگزار خواهد شد.
تنها راه از دست ندادن نداشتن است.| مریم زندی
این عکسها سیاهمشقهای من است در روزهای دور، تلاش و تجربههای من است در شروع عکاسی- در زمانی که نمیدانستم عکس خوب چیست و نگاه عکاسانه کدام است، از چه چیزی و چگونه و به چه دلیل باید عکاسی کنم. سیاهمشقهای روزهای سردرگمی، که آن را در بیشتر کسانی که شروع به عکاسی کردهاند، دیدهام.
امروز که با نگاه عکاسی باتجربه به این عکسها نگاه میکنم، غیر از جنبهٔ سندیت آنها، میبینم عکسهایی درست و عکاسانه هستند و دوست داشتم در جایگاه اولین عکسهایم دیده شوند. شاید هم تلنگری باشد در لحظهای، برای آنهایی که در شروع راهاند، که من خودم را در آنها میبینم. آنها ادامهٔ من هستند.
این عکسها مال روزهای خوب است. روزهایی که ذهنم از عکس و خاطره خالی بود. روزهایی که صاحب وسیلهٔ شگفتانگیزی شده بودم به اسم دوربین عکاسی و میخواستم از پنجرهٔ کوچک آن به دنیا نگاه کنم. روزهایی که عکس برایم زندگی لحظهها بود، نه مرگ لحظهها.
روزهایی که در ذهنم تصویرهای زیبا و مهربان داشتم، روزهایی که هنوز هوا پاک بود، روزهایی که میدانستم در اولین درخت جنگل چه کسی خانه دارد، قارچ قرمز کجا روئیده ، روزهایی که دانههای باران را میشمردم. روزهایی که آغاز بهدست آوردنها بود و از دست دادنها شروع نشده بود و از آن تصویری در ذهنم نداشتم.
این عکسها مال روزهایی است که ذهنم پر از تصویر کشتار و بی عدالتی نبود، روزهایی که هیچ تصویری از بچههای خاکی و خونآلود سوریه نداشتم، روزهایی که ذهنم پر از تصویر انواع چوبههای دار نبود، تصویری از پناهجویان غرقشده ندیده بودم، روزهایی که ذهنم پر از تصویر حیوانات پوستکنده شده و جنگلهای سوخته نبود، روزهایی که هنوز تصویر روشنی از مرگ و جنگ و بیعدالتی نداشتم. امروز که به این عکسها نگاه میکنم، فقر و بیعدالتی را در آنها هم میبینم، ولی آنروزها ذهن من بیتجربه و امیدوار بود.
این عکسها مال روزهای خوب است. روزهایی که مرگ را نمیشناختم، مهر پدر تکیهگاهم بود و از مهر مادر سرشار میشدم، بدون آنکه بفهمم و فکر میکردم همیشگی است. برادر خوبم در کنارم بود و برایم از مبارزه و هنر میگفت و فکر میکردم همیشگی است. خواهر بزرگتر و خواهر کوچکم، که در کودکی همبازیام بود و در بزرگی مدل عکسهایم، در کنارم بودند. نمیدانستم قرار است تصویر مرگ همهٔ آنها را در ذهنم داشته باشم.نمیدانستم، و چه خوب که نمیدانستم.
زمانی که در گرگان دیپلم دبیرستان را گرفتم و در دانشگاه تهران در رشتهی حقوق و علوم سیاسی قبول شدم، از این که باید گرگان را ترک میکردم بسیار غمگین بودم. یک روز به دوستم، فرزین مقصودلو، که اتفاقاً شباهت ظاهری زیادی به هم داشتیم، گفتم دوربینش را بیاورد- من دوربین عکاسی نداشتم- و از من در تمام گوشه و کنارهای خانه و اتاقم و روی درختها و با گربهها و کبوترهایم عکس بگیرد که یادگار داشته باشم. هر دو شاد بودیم و نوجوان. آنروز نمیدانستم که مَنِ بیدوربین، عکاس خواهم شد و دوست زیبا و مهربان من سرنوشت تلخی خواهد داشت. آنروز از مرگ او در ذهنم تصویری نداشتم.
سال ۱۳۴۸ نادر(برادرم)، یک دوربین ریکوی تکلنزی برایم خرید. یادم نیست که من خواستم یا او به مناسبتی برایم خرید. بههرحال صاحب دوربین عکاسی شدم؛ ولی قبل از آن هیچ مطالعه، توجه یا علاقهای به عکاسی نداشتم. اصلاً یادم نیست چرا این دوربین خریده شد. شاید چیزی به اسم تقدیر وجود دارد!
تهران دانشجو بودم و با نادر در خانهای در امیرآباد زندگی میکردیم؛ ولی همچنان دلتنگ گرگان، شهرِ سبزِ مرطوبِ محبوبِ کودکیهایم، بودم. از هر فرصتی استفاده میکردم که به گرگان بروم. آنجا امکان عکاسی و سوژه بیشتر بود.
بیشتر تعطیلات، و البته تابستان، با اتوبوس یا قطار راهی گرگان میشدم. همیشه پدرم دَم در منتظر رسیدنم بود. وقتی از خیابان به کوچهمان میپیچیدم، او را میدیدم که با زیرپیراهنی سفید و شلوار، با عینک روی سر، درحالیکه سیگارمیکشید، دمِ در، زیر یاسهای خوشبویی که از دیوار منزلمان به کوچه آویزان بود، ایستاده و منتظر من است.
آنروز، نمیفهمیدم او چقدر بزرگ است و چقدر عاشق من و خواهرانم. او خواهرانم را دو طرفش میخواباند و بغل میکرد و مرا روی سینهاش میگذاشت و میگفت: «مریم ولیعهد من است!»
کاش با آگاهی و درک امروزم میتوانستم یک لحظه او را در آغوش بگیرم و همهٔ محبت و احترامم را نثارش کنم.
یکبار شنیدم که میگفت، اگر پسر داشتم نامم زنده میماند. کاش زنده بود و میدید که نامش را بیشتر از یک پسر معمولی زنده نگه داشتهام!
در حیاطمان چند درخت نارنج و قطرهطلا داشتیم. اگر فصل چیدن میوهها تمام شده بود، چندتا از آنها را آنقدر روی درخت نگه میداشت تا من به گرگان بروم و میگفت نگه داشتهام تا تو بیایی بچینی!
پدرم در ده شیرنگ، تقریباً ۴۰ کیلومتری گرگان، حدود سی هکتار زمین زراعی داشت. با شریکش، عباس بنایی، در آن پنبه میکاشتند. کارگرانی که روی زمین کار میکردند بیشتر زابلی بودند. از زابل کوچ کرده بودند و در تعدادی اتاق کاهگلی روستایی، که کنار مزارع ساخته بودند، زندگی میکردند. البته شریک پدرم هم با خانوادهاش چند سال آنجا زندگی میکرد.
تعدادی از عکسهای این کتاب از زابلیها و در همین محل گرفته شده است. از حدود دهسالگی با پدرم سرِ زمین میرفتم و با بچههای آقای بنایی و بچههای زابلی در گرد و خاک و لابهلای بوتههای پنبه و هندوانه و ذرت بازی میکردیم. از آن روزها خاطرات زیبایی دارم که، وقتی صاحب دوربین شدم، سعی کردم بعضی از آنها را تبدیل به عکس کنم. نمیدانستم برای امروز خواهد بود و این کتاب!
خاطراتی از بچههای همبازیام، از زنهای بلوچ و زابلی که روی پارچه سوزندوزی میکردند و من ساعتها مینشستم و نگاهشان میکردم، از مزارع پنبه و گندم زیر آفتاب، از آبشار پنبههای آویزان از بوتهها، از هندوانههای داغشده زیر آفتاب که به زمین میزدیم و فقط گُلش را میخوردیم، از ذرتهای کوچک سبزی که از بوته میکندیم، از نانهای داغ سر تنور با عسل محلی و از ملخهای زندانی در شیشه!
بچهها یک الا کلنگ عجیب با تنهی یک درخت درست کرده بودند که میتوانست بهسرعت هم بچرخد. هر دفعه ما به سرِ زمین میرفتیم، من یکبار از این الا کلنگ پرت میشدم و با دست و پای زخمی به خانه میرفتم؛ ولی باز دوست داشتم سوارش شوم.
اولین پرترههایی که گرفتم از کارگران فصلی پنبهچین آنجا بود و زنان و بچههای زابلی (ص ۱۶- ۴۰و ۴۴).
دوربین عکاسی برای آنها آنقدر تازه و عجیب بود که هیچ عکسالعملی نشان نمیدادند و شاید اصلاً نمیدانستند من در حال انجام چه کاری هستم. شاید هم چون دختر ارباب بودم چیزی نمیگفتند! ولی همیشه آرام و خندان بودند. نه هرگز از من رو پنهان کردند و نه هرگز خواستند که عکسهایشان را ببینند!
گاهی هم، برای عکاسی، از پدرم میخواستم مرا به مکانهایی عمومی ببرد مثل بیمارستان یا کارخانهٔ پنبه و جاهایی دیگر.
فکـر میکنم عکـسهای ص ۴۶ و ۴۸ از اولیـن حلقـهٔ نگاتیـوی باشـد که من در سفـر عکاسی کردهام.
عکسی که مرا «عکاس» کرد، عکسِ علی سگباز، در یکی از سفرهایم به گرگان در سال ۱۳۴۸گرفته شده است.
آن سال به سفارش مجلهٔ انجمن حمایت از حیوانات، که عضوش بودم، با خواهر کوچکم به رودخانهای خشک و بیآب در اطراف شهر گرگان رفتیم و علی سگباز1 را پیدا کردیم. این عنوانی بود که بچههای اطراف آنجا به او داده بودند؛ چون تعداد زیادی سگ را جمع کرده بود و برایشان غذا تهیه میکرد. من از او و سگهایش و درِ منزلش چند عکس گرفتم.
یکی از این عکسها را (ص ۱۳۴) برای مسابقهٔ عکاسی سراسری فرهنگ و هنر، که در سال ۱۳۴۸ برگزار میشد، فرستادم و جایزهٔ اول مسابقه یعنی ۲۵ سکهٔ طلا را بردم. این اتفاق حتماً در تشویق من مؤثر بود.
ظهور و چاپ عکسهایم برایم مثل باز کردن شکلات خوشمزهای بود که مدتهاست در جیبت داری!
به تهران که برمیگشتم نگاتیوهایم را میبردم فتو واهه، چهارراه اسلامبول. آقای واهه ارمنی بود و به من گفته بودند کارش در ظهور و چاپ خیلی خوب است. خلاصه مشتری آقای واهه بودم. نگاتیوها را به او میسپردم و چند روز بعد میرفتم همه را چاپشده در اندازهای کوچک میگرفتم. نمیدانم آنروزها من کنتاکت زدن را بلد نبودم یا آقای واهه هم بلد نبود! دانشجو بودم و هزینهٔ فیلم و ظهور و چاپ عکسها برایم مهم بود؛ بهخصوص که دوست داشتم بعضیها را بزرگتر چاپ کنم. چاپهای آقای واهه را هنوز دارم.
وقتی میخواستم عکسها را تحویل بگیرم، انگار که بخواهم درس جواب بدهم (اگرچه همیشه شاگرداول بودم) یا به قرار عاشقانهای بعد از هزار سال دوری بروم! قلبم تاپتاپ میزد و نگران و هیجانزده خودم را به فتو واهه میرساندم تا مطمئن شوم آنچه را عکاسی کردهام، روی کاغذ عکاسی هم صاحب شدهام.
سال ۱۳۴۸پایاننامهٔ لیسانسم را با دکتر کاظم معتمدنژاد، در زمینهٔ جامعهشناسی گرفتم که اولین تحقیق جامعهشناسانه دربارهٔ ترکمنهای ایران بود. فکر کردم خوب است پایاننامهام را با تعدادی عکس همراه کنم. از کودکی با پدرم، بارها به صحرای ترکمن و مناطق ترکمننشین رفته بودم، گنبد کاووس و گمیشان و آققلا و بندر ترکمن و ... مردم خوب و مهربان ترکمن برایم غریبه نبودند، اما عکاسی غریبه بود. به مناطق ترکمننشین اطراف گرگان رفتم و عکسهایی گرفتم. این عکسها، با تعدادی عکس که چند سال بعد گرفتم، در سال ۱۳۶۲ در کتابی چاپ شد که اولین کتاب عکس من است و البته اولین کتاب راجع به ترکمنها در ایران و اولین کتاب قومشناسانهٔ عکاسی که در ایران چاپ شده است.
سال ۱۳۶۲، وقتی که از سازمان رادیو و تلویزیون بازخرید شدم، مبلغ ۷۰ هزار تومان بابت سالهای کارم به من دادند که من هم آن را صرف چاپ کتاب ترکمن و صحرا در ۳۰۰۰ نسخه کردم.
به دلیل بیتجربگی من و نداشتن الگو و راهنمایی در زمینهٔ تهیهٔ چنین کتابهایی، چاپ کتاب خوب نشد. آنوقتها، تبلیغات و شبکههای اجتماعی و غیره هم وجود نداشت، برای همین کتابها روی دست من ماند، تعداد کمی فروش رفت و بقیه را بهتدریج دور ریختم!
با توجه به اینکه عکسهای کتاب ترکمن و صحرا عکسهای خوبی بود و دلم میخواست آنها را با چاپ و طراحی بهتری دوباره منتشر کنم، بخشی از آنها را در این کتاب آوردهام. به پیشنهاد ناشر قرار شد مقدمهٔ کتاب را هم، که نادر ابراهیمی نوشته بود، دوباره چاپ کنیم؛ که حرفهایش انگار مال امروز است، نه 35 سال پیش.
فکر میکنم سال ۱۳۵۰ بود که پدرم برای تماس با کمپانی نفتی شِل، بهخاطر کشف مهمش در زمینهٔ مبارزه با کرم خاردار، که آفت خطرناکی برای مزارع پنبه بود، به امریکا و ژاپن رفت. من از او خواستم یک دوربین عکاسی برای من بیاورد. سواد عکاسیام کم بود (هنوز هم کم است). مجله و اطلاعاتی در مورد عکس و عکاسی هم بهندرت وجود داشت. عکاسها را نمیشناختم، فقط و فقط عکس میگرفتم.
شناختی از دوربین نداشتم. نمیدانم از کجا و به چه دلیل مشخصات یک دوربین کانن غیررفلکس با لنز ثابت را به پدرم دادم. فرق دوربین رفلکس و غیررفلکس را هم نمیدانستم. این دوربین را هم بهخاطر لنزش سفارش دادم، چون اندازهٔ دیافراگمش کمتر از یک، یعنی ۹۵ صدم، بود و فکر میکردم از همه بهتر است ! با همان لنز، اولین باری که به جشن هنر شیراز رفتم، در شب با نور کم، توانستم عکسهایی بگیرم که دیگران نتوانسته بودند و در خبرنامهٔ صبح، فقط عکسهای من چاپ شد. اما غیررفلکس بودنش خوب نبود و در جشنهای دوهزارو پانصدسالهی شاهنشاهی در پاسارگاد، که در آخرین لحظات و بدون لباس رسمی، مرا هم جزو عکاسها برده بودند، وقتی داشتم عکس میگرفتم، یک عکاس خارجی به من گفت:«خانم ، بند دوربینت جلوی لنزته!» کلی خجالت کشیدم!
امروز که بعد از نزدیک به پنجاه سال عکاسی، که انگار یک روز بوده، چشمهایم را میبندم، در سرم همهچیز بهصورت عکس وجود دارد. گاهی بعضی محلها یا وقایع را تنها از ویزور دوربینم به یاد میآورم، انگار چشمم را که از پشت دوربینم برمیدارم، دیگر یادم نمیآید. و حالا وقتی عکسهایم را مرور میکنم، میبینم همیشه آدمها نگاهم را جلب کردهاند و همیشه دوست داشتهام به آدمها و ارتباط آنها با جامعهای که در آن زندگی میکنند بپردازم.
گفتم این عکسها مال روزهای خوب است: روزهای دانشجویی و پول توجیبی، گرگان پر از باران، پنبهزارهای زیر آفتاب، زنهای زابلی، الاکلنگ با تنهی درخت و... انگار که در سیارهٔ دیگری بودهام. فقط با این عکسها باور میکنم که آن اتفاقات وجود داشتهاند. اگر خاطرات را به یاد نیاوریم انگار که اتفاق نیفتادهاند. عکس کمک میکند خاطراتمان را فراموش نکنیم یا بهتر به یادشان بیاوریم.
این عکسها مال روزهای خوب است که لحظهبهلحظه دورتر میشوند و محوتر؛ ولی هنوز پدرم را بهروشنی میبینم که زیر یاسها ایستاده و منتظر من است. منتظر ولیعهدش.
پاییز ۱۳۹۷
--
چاپ و نشر نظر.
تهران، خیابان ایرانشهر جنوبی، کوچه شریف، شماره ۲
تلفن: ۸۸۸۲۸۹۰۳ ۸۸۸۴۳۲۹
روابط عمومی چاپ و نشر نظر